معنی دیوی درشاهنامه

لغت نامه دهخدا

دیوی

دیوی. (ص نسبی) منسوب به دیو. شیطانی. عمل دیو:
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا.
سنایی.
|| (حامص) دیو بودن. همچودیو رفتار کردن. صفت دیو:
ترک دیوی کنی ملک باشی
ز شرف برتر از فلک باشی.
سنایی.
در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل
بس عقل کو ز عشق ملامت گزین گریخت.
خاقانی.
چون شدی در خوی دیوی استوار
میگریزد از تو دیو ای نابکار.
مولوی.
- دیوی کردن، شیطنت نمودن و اعمال شیطانی را پیروی کردن. (ناظم الاطباء).
- دیوی نمودن، به معنی دیوی کردن. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

دیوی

‎ دیو بودن، همچون دیو رفتار کردن روش دیوان.


دیوی لمپ

انگلیسی کانچراغ

سخن بزرگان

سرهنری دیوی

من از اشتباه بیش از موفقیت درس آموختم.


جان دیوی

زندگی خود را تبدیل به مدرسه ای برای یاد گرفتن کن.

واژه پیشنهادی

دیوی در شاهنامه

ارژنگ، اکوان

اکوان دیو-پولادوند-پولادغندی-ارژنگ دیو-خزروان-

اکوان


اثری از جان دیوی آمریکایی

آموزشگاه های فردا

معادل ابجد

دیوی درشاهنامه

636

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری